شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 284 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهارم ** 825 . پنجشنبه : اعصابم به هم ریختس و بابا هم تو خودشه ... دیگه داشتم توی خونه خفه میشدم !!! برای همین هم آمادت کردم و از ساعت ۳ رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله ۱ هم بود و با هم دست بکار شدیم تا افطاری رو تدارک ببینیم ... تو هم با مامان بزرگ سرگرم بودی و البته با وسایل خونه !!!! ... خاله آشپزی میکرد و منم ظرف و ظروف رو آماده کردم و رفتم کمک خاله ... کارامون که تموم شد هممون ولو شدیم ... ساعت ۸ بود که خابیدی ، منم سفره افطار رو چیدم ... خاله و مامان بزرگ برای همسایه ها غذا کشیدن و پخش کردند ... مهمونا اومدن و افطاری خوردیم و تو همچنان خواب بودی ... داشتیم سفره رو جمع میکردیم که بیدار شدی و حسابی بد اخلاق بودی !!! چون ...
31 تير 1393

یادداشت 283 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار من ** 821 . یکشنبه : انگار اتفاق خاصی نیوفتاده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هیچی یادم نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!! 822 . دوشنبه : صبح زودتر از من بیدار شدی و با بابا مشغول شدی ... گرسنت بود ولی بابا حوصله صبحانه دادنت رو نداشت !!!! خلاصه که بیدار شدم و بهت صبحانه دادم ... بعدشم رفتم سراغ آشپزخونه و کارام ... بهونه گیر بودی و مدام به پروبال بابا میپیچیدی ... کلافه شده بود ... مخصوصا وقتی که بابا دراز کشیده بود و تو از روش رد میشدی ... دیگه من خسته شده بودم از این ور رفتنات ... تا شب همین بساط بود ... منم کلی سرت داد زدم ... البته اعصابم از چیزای دیگه بهم ریخته بود و تو با این کارات به من میدون دادی ... البته مطمئنم که استرس ...
19 تير 1393

یادداشت 282 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار من **  813 . شنبه : خدا قبول کنه رفتم پیشواز ماه رمضان ... اما از دیشب معده درد داشتم و تمام روز اذیت شدم ...  814 . یکشنبه : اولین روز ماه رمضان بود ، خدا قبول کنه روزه ایم ... معده دردم هنوز خوب نشده ... برا همینم نتونستم سحری بخورم ... صبحانت رو خوردی ... ناهار داشتی ، باندازه سحری فردامونم غذا بود ، پس بیکار بودیم ... یه کم بازی کردیم ، اونم از نوع بدو بدویی ، بعدش نشستیم به نقاشی و پازل ... موقع خواب عصرت خیلی بازی درآوردی ... من که یه چرت خوابیدم و بیدار شدم و شما همچنان در حال ورجه وورجه بودی ... ساعت ۶:۳۰ خوابت برد ، بابا هم همون موقع رسید ... یه دوش گرفت و دراز کشید ... تو چندباری بیدار شدی و ب...
14 تير 1393

رمضان الکریم

  آمد رمضان و مقدمش بوسیدم در رهگذرش طبق طبق گل چیدم من با چه زبان شکر بگویم که به چشم یکبار دگر ماه خدا را دیدم    حلول ماه مبارک رمضان بر شما مبارکباد  التماس دعا ...
7 تير 1393

یادداشت 281 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهارم ** 801 . دوشنبه : صبحانت رو بی میل خوردی ، منم چون میخاستم فریزر تمیز کنم زود سفره رو جمع کردم و رفتم سراغ کارم ، فریزر رو تمیز کردم و رفتم سراغ یخچال ... تو هم یه کم کیک خوردی به جبران صبحانه نخوردنت ... ناهار داشتم ، رفتم سراغ  تمیزکاری و گوشه و کنار آشپزخونه رو دست کشیدم ... دیگه از کت و کول افتادم از بس سابیدم !!! ... بعدشم ناهار خوردی و خابیدی ... منم ولو بودم ... بعدش دیگه مثل همیشه بودیم .. 802 . سه شنبه : صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... امروز سالگرد خاله معصوم بود و مامان بزرگ میخاس خیرات بده ... با خاله ۳ مشغول ناهار پختن و کارا بودیم و تو هم با دخترخاله درحال بدوبدو ... ناهار رو کشیدیم و &...
6 تير 1393
1